تبی که سرد شد

رای ما بچه‌های دهه ۶٠، دانشگاه تنها آرمانشهر موجود بود؛ اتوپیایی که قرار بود ما را به تمام آرزوهایمان برساند، قدرت، پول، ثروت، شهرت و… وقتی در ١٨ ‌سالگی سر کلاس رشته‌ای نشستم که دوستش نداشتم، خیال می‌کردم با مهندس شدن حتماً ره به جایی خواهم برد؛ مقصدی که اگرچه نمی‌دانستم کجاست اما حتماً شهر آرزوهای من بود. چند سال بعد، مدرک مهندسی در دست، از این شرکت به آن شرکت، هرچه بیشتر جستم، کار نیافتم. وقتی انقلاب کردم برای خواندن رشته‌ای که دوستش داشتم، تنها یکی دو هفته کافی بود برای فهمیدن اینکه حتی نیمکت‌های بهترین دانشگاه کشور نیز قرار نیست اندوخته چندانی به چنته‌ام بیفزاید و تمام آنچه برایم می‌ماند، فقط و فقط خواندن است و هرگز باز‌نایستادن. قصه قدیمی انتحال پایان‌نامه، تب داغ مقاله علمی پژوهشی، مدرک‌گرایی، دانشجوی بی‌انگیزه و استادانی که غم نان داشتند و زیر بار زمان بالای کلاس‌های هفتگی و تعداد زیاد پایان‌نامه‌ها و پروژه‌های این‌سو و آن‌سو، فرصت سر خاراندن نداشتند، هر کدام حکایتی تازه بود.

تب دکترا داغ بود و اندیشه من هنوز پرسودا، اگرچه آنقدر خوش‌اقبال بودم که پشت سد مصاحبه‌ها متوقف شدم و آرزوی دکتر شدن به دلم ماند اما حاصل کسانی که آن سد را رد کردند، بر صندلی‌های پرافتخار نشستند و عنوان پرطمطراق «دکتر» پیشوند نامشان شد، تنها چند سال دیرتر رسیدن به زندگی بود که وقتی در میانه ۳۰سالگی از این قطار پرهیاهو پیاده می‌شدند، نه بر دانش‌شان میزان چندانی افزوده شده بود، نه شغلی یافته بودند، نه تجربه‌ای کسب کرده بودند، نه جوانی کرده بودند و نه حتی از آن ابهت عنوان «دکتر» چیزی باقی‌مانده بود. در قبال بهای سنگینی که پرداخته بودند، تنها «هیچ» نصیب‌شان شده بود؛ ناامیدی از یافتن شغل و جایگاه اجتماعی درخور. هر روز هم تب دکترا خواندن داغ‌تر می‌شود، نه از آن‌ رو که دانشجویان ما، علاقه‌ای به تحقیق و پژوهش دارند، که انگار برای پسران‌مان بهانه‌ای است برای تاخیر در رفتن به سربازی و برای دختران‌مان مامنی برای فرار از تنهایی و در خانه ماندن و برای هر دو فرصتی برای دیرتر رسیدن به اصل زندگی.

اما به نظر می‌رسد برای متولدین دهه هفتاد، دانشگاه دیگر آرمانشهر نسل ما نیست، گویا این نسل عینی‌تر از ما فکر و زندگی می‌کند یا حداقل دغدغه‌های دیگری دارد، در دهه ۶٠ به ما یاد داده بودند باید دکتر و مهندس شویم، کسی نگفته بود باید «پول دربیاوریم». ما اگر به حداقل‌ها راضی بودیم، این نسل از همان ابتدا بلندپرواز است، دلش می‌خواهد لاکچری زندگی کند، برند بپوشد و در دسته «ریچ کیدز» طبقه‌بندی شود. نسل ما، الگوی خوبی برای استفاده بهینه از عمر و کسب درآمد برای نسل امروز نبود. گویا دانشگاه آنجایی نیست که قرار است بچه‌های دهه ٧٠ را به زندگی لاکچری مورد علاقه‌اش برساند اما هرچه هست کنکور دیگر غول سال‌های گذشته نیست، اگرچه به نظر می‌رسد الگوی رفتن به دانشگاه در مقاطع پایین‌تر، رفته‌رفته به تعادل و عقلانیت نزدیک می‌شود، با تب داغ دکترا و دکترهای بیکار چه باید کرد؟

این نوشته در عمومی ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.