امشب خیلی خسته و داغونم، هم روز سختی داشتم و هم شب افتضاحی. داشتم مقاله سرچ می کردم که چشمم به این شعر خورد تو نت. این شعر رو از دبیرستان حفظ بودم ولی یادآور اتفاقات خاصیه. تصمیم گرفتم اینجا بیارمش. لزومی ندیدم که راجع به مضمون و مخاطبش حرف بزنم، خود شعر گویاست.
در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم/ بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم
به وقت صبح قیامت که سر ز خاک برآرم/ به گفت و گوی تو خیزم به جست و جوی تو باشم
به مجمعی که درآیند شاهدان دو عالم/ نظر به سوی تو دارم غلام روی تو باشم
به خوابگاه عدم گر هزار سال بخسبم/ ز خواب عاقبت آنگه به بوی موی تو باشم
حدیث روضه نگویم گل بهشت نبویم/ جمال حور نجویم دوان به سوی تو باشم
می بهشت ننوشم ز دست ساقی رضوان/ مرا به باده چه حاجت که مست روی تو باشم
هزار بادیه سهلست با وجود تو رفتن/ و گر خلاف کنم سعدیا به سوی تو باشم