هر عاشقي ست در طلبت أيها الرّسول
اَلجَنَةُ لَهُ وَجَبَت أيها الرّسول
عالم هنوز تشنه ي درک حضور توست
أرض و سماست در طلبت أيها الرّسول
روشن شده است تا به ابد عالم وجود
از سجده ي نماز شبت أيها الرّسول
تو مي روي و در دل هر کوچه جاري اَست
عطر متانت و ادبت أيها الرّسول
آماده ي سفر شدي و با وصيتت
جانها اسير تاب و تبت أيها الرّسول
گفتي رضاي فاطمه شرط رضاي توست
خشم خداست در غضبت أيها الرّسول
اما تو چشم بستي و يک شهر درد و داغ
شد سهم ياسِ جان به لبت أيها الرّسول
اجر رسالت تو ادا شد ولي چه زود
بي تو نصيب فاطمه شد چهره اي کبود